با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^
با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^

اون شَبا

کسى چه میداند !

شاید هم آن شب ها ، غرق در لذت و شوق

دچار به ناسپاسى بودم !

آن شب هاى معجزه آسا !

با آسمانِ نیلگون .

هواى خنکـ .

و ستارگانش !

درخشان و طلایى رنگ !

آن شب ها !

همه چیز شبیه به معجزه بود و شاید من ماتِ این معجزه

آلوده به قدرناشناسى بودم !

شب هایى که چون بلند تر از یکـ شب بود، 

خیال کردم شیوه ى هر شب است !

معجزه اى که چون بیش از یکـ مرتبه رخ داد،

گمان کردم روالِ معمولِ زندگیست !

موهبتى به خصوص ! هدیه اى استثنایى !

چقدر از این موهبت ها امروز اطرافمان هست و ما بى خبر،

غرق در گمراهى و خامى ، خیال میکنیم معمول و همیشگى ست !

گویى هر چه بیشتر مى بینیم کورتر مى شویم و

هر چه بیشتر داریم ، نیازمند تریم !

امشب، که آسمان پوشیده از ابر است ،

آن هم نه ابرهاى باران و ابرهاى خوشحالى !

که از آن ابرهاى خاکسترىِ دلگیر !

امشب، 

زیر این آسمانِ گَرد گرفته ى خاکسترى،

مى فهمم که آن شب ها، هر شب نبود !

مى فهمم که همه اش معجزه بود ، طولانى اما کوتاه !

آنچنان طولانى که در نظرم به ابدیتى مى مانِست و

اینچنین کوتاه که امشب، هیچ اثرى از آثارش نیست !

جز تصویرى گذرا، که با بستن چشمانم از خاطرم مى گذرد... تصویرى که حتى واضح هم نیست ! 

مبهم است و خط خطى . 

آن شب هاى خوب ...

آن شب ها که عشق، حقیقتا همراهم بود،

کنارم مى نشست، با من مى خندید و با من گریه مى کرد...

آن شب ها که دورترین آرزوها به اشاره اى مهیا بود، 

آن شب هاى پر ستاره !

که هر ستاره اى، به دست دراز کردنى، چیدنى بود...


چیزى نیست ! همه چیز عادى ست ...

و شاید این طبیعت آدم ها باشد !

آن ها به سادگى به یکدیگر آسیب مى رسانند

اهمیت و ارزش چندانى براى احساس، روح و حتى آبروى

دیگران قائل نیستند اما آنچنان به خودشان اهمیت میدهند که اغلب موارد اگر کسى، چیزى بسیار کمتر از آنچه که آن ها با دیگران کرده اند، در حقشان بکند 

سخت خشمگین، گله مند و منقلب مى شوند !

جهان را به هم مى ریزند و فریاد میکشند !

خودشان را مستحق کوچکترین اهانت، بى احترامى یا بى عدالتى نمیدانند حال آنکه به راحتى به دیگران توهین میکنند ، حرمت ها را لگدمال میکنند و بى عدالتى را به حد اعلاء مى رسانند !

و هیچ کَکِشان هم نمى گَزَد !

این آدم نماهاى خودخواه ،

خود پرست و خودنما ،

که هیچکس نمیداند حقیقتا 

چه میخواهند ...!

دنیا هنوزم قشنگیاشو داره :)

تو، دیگه رویاى من نیستى ولى !

آسمونِ شب، هنوزم قشنگه ... :)

میتونى باور کنى ؟... هنوزم قشنگه .

قبلِ تو، قشنگیاشو ندیدم ،

تو اومدى و فکر کردم دلیل این قشنگیا تویى !

فکر کردم تو سرم صداى توئه که گرمه !

تو چشام، نگاه توئه که گرمه !

فکر کردم برى همه چى سرد میشه

ولى نشد !

فکر کردم برى رویا میمیره

ولى نمرد !

تو قشنگ بودى ولى !

قشنگىِ دنیا تو نبودى !

اولین بار !

اولین بار عاشقانه اى بود عارى از من.

این بار نیز افسانه اى عاشقانه است اما

مملوء از وجودِ من است.

افسانه اى که از من ، توانایى و استعداد نهفته ام ، نیروى ذاتى و کشش درونى ام در جهت نیکـ بودن و نیکى کردن سرچشمه مى گیرد ...

افسانه اى که بر خلاف افسانه ى اول، عبث و هوس آلود و بازیگوشانه نیست .

و اینبار آنچنان سازنده است که اگر مقدمات آن فراهم شود تحققش در سایه ى تلاش، امید، باور والبته یارى و تاییدِ آن بخش از هستى که کارها راست و ریست میکند حتمى ست ! 

اولین بار، خودم را براى زنده کردن احساسِ شادى و خوشبختىِ اجبارى در یکـ نفر دیگر، سرکوب کرده و تا حد  زیادى نادیده گرفتم !

سعى کردم احساس دوست داشته شدن را به کسى بدهم که در مقابل به من احساس دوست نداشتنى بودن را القاء میکرد .

توجهم را صرف کسى کردم که مرا نادیده میگرفت و عیناً مرا مورد بى توجهى قرار میداد !

و این نبرد سخت و طاقت فرسایى بود براى روحِ من که تمایل شدید و بى انتهایى به عشق ورزیدن داشت !

سرانجام در نبردى بى حاصل، که نبرد من با خودم بود شکست خوردم ، تار و پود افسانه ى عاشقانه ام بى درنگ از هم گسست و شعله ى شوقم فوراً خاکستر شد !

با تن و بدنى کوفته و سراسر رخوت و کوبیدگى ،

در گوشه اى از ناکجاى جهانم ،

از پا در آمدم و به زانو افتادم !

عشق ، مرا در هم کوفته بود !

امید ، مرا ترکـ گفته بود !

و کششى در من نمانده بود !

براى ادامه دادن آنچه که روزى با شوق آغاز کرده بودم !

پایانِ نافرجام .

و دیگر هیچ !

شاید کمى تنفر، اندکى بیزارى و 

گهگاهى هم هیجانات زودگذر ناشى از حس انتقام و 

تمایل به بازستاندنِ آنچه که در این راه ، صرف کرده بودم !

تمایل به بازستاندنِ هویتِ من ،

شاملِ عقایدِ کاملا شخصى و شدیدا مثبت اندیشانه ، ذهنیتى کودکانه، نگاهى پر شور و کله اى پر باد، روحى ماجراجو و داستانسرا و قلبى دائما به شوق آمده که همگى در مسیر این داستان دستخوش تغییراتِ نه چندان خوشایند و غیر قابل بازگشت شده بودند .

تمایل به بازستاندنِ همه ى امیالى که لگدمالِ دوپاى لاغر و نحیفِ او گشته بودند !

البته چیزى نیست !

اکنون ، نگاهى منتقدانه به تصویر خودم در آن روزها مى اندازم ، دستم را زیر چانه ام میزنم ، صدایم را صاف میکنم و قدرتمند میگویم : اشتباه از خودم بود !

و اینگونه سعى میکنم خودم را فردى مستحکم ، با اراده و مسئولیت پذیر جلوه دهم ! 

حال آنکه در عمق هاى بیشتر از وجودم

کسى هست که میداند ابدا مقصر نبوده !

کسى که طلبکارانه نگاه میکند ،

و عاجزانه مى گرید !

او ، همان دختر عاشق پیشه ى پر اشتیاقِ قبل از من است !

همان کسى که زیر پوسته ى جدیدم پنهانش کردم !

و سعى میکنم با بهانه ها و ترفند هاى مختلف فریبش دهم تا دست از گلایه و شکایت و غر زدن هاى مداومش بردارد !

او کسى است که معتقد است اشتباهى نکرده !

تنها جرمش را مهربانى و عشق ورزیدن میداند !

تمام دنیا و على الخصوص آن پسرکـ ("کـ" اینجا نه از جهت کوچکى و کَم سالى که بخاطر حقارت و تنگ نظرىِ اوست که نوشِ جانش باشد!) را مقصر تمام رنج هایش میداند !

او دخترى است که در جمع جلوى دهانش را میگیرم

تا مودب بنظر برسم !

گریه هایش را پنهان میکنم ، تا تظاهر کنم عاقلم !

و بهانه اش را با فریبکارى و وعده هاى واهى و دروغین مى بُرم تا وقتم را صرف چیزهایى بکنم که یکـ انسان بالغ باید بکند !

او کسى است که قربانى اش میکنم !

تا شبیه به بقیه باشم و مقبولِ جامعه !

او، من است !

" مَن " ...

دومین افسانه

در تاریکىِ شب

میتوان بى مرز ، رویا دید .

اما روشنایىِ روز را باید

در مسیر تحقق رویاهاى شبانه 

طى نمود ...

روز، براى پروراندن رویا زیادى روشن است 

و شب، براى قدم برداشتن زیادى تاریکـ .

در تاریکىِ ژرف میتوان 

عارى از ترس و تردید 

و آسوده از قضاوت و تهدید

رویا پروراند، 

شب که مى شود

باید از قفسِ عقل بیرون جَست

 و مرغِ خیال را تا بى انتها پَر داد !

صبح ،

باید با چشمان باز مسیرى واقعى را پیمود 

تا عقل روشن را نیز به حقیقتى که قَلب پاکـ ، 

شبانه و بى محنت به آن دست مى یابد، رسانید .

شب، مهد پرورش رویا، محل جستجو و کشف نقشه ى گنج است ...

صبح، جاده اى ست که باید پیموده شود،

براى یافتن آن گنجینه پنهان .

.

.

.

زندگى همواره سفر کردن است؛

شبانه ، با چشمان بسته در رویا

و هنگامِ صبح ، در جهانى بیدار با آگاهى .

اما نهایتاً غایت این سفرها یکى ست .

آرزوى حقیقىِ هر کس

غایت سفر و جستجوى شبانه روزىِ اوست .

آرى !

حقیقت همانست که پائولو میگفت :

"افسانه ى شخصى هر کس، غایت هستى اوست"

.

.

.

و این دومین بار است که من افسانه اى براى خود

مى پرورانم ...! 

اولین بار...