با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^
با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^

اولین بار !

اولین بار عاشقانه اى بود عارى از من.

این بار نیز افسانه اى عاشقانه است اما

مملوء از وجودِ من است.

افسانه اى که از من ، توانایى و استعداد نهفته ام ، نیروى ذاتى و کشش درونى ام در جهت نیکـ بودن و نیکى کردن سرچشمه مى گیرد ...

افسانه اى که بر خلاف افسانه ى اول، عبث و هوس آلود و بازیگوشانه نیست .

و اینبار آنچنان سازنده است که اگر مقدمات آن فراهم شود تحققش در سایه ى تلاش، امید، باور والبته یارى و تاییدِ آن بخش از هستى که کارها راست و ریست میکند حتمى ست ! 

اولین بار، خودم را براى زنده کردن احساسِ شادى و خوشبختىِ اجبارى در یکـ نفر دیگر، سرکوب کرده و تا حد  زیادى نادیده گرفتم !

سعى کردم احساس دوست داشته شدن را به کسى بدهم که در مقابل به من احساس دوست نداشتنى بودن را القاء میکرد .

توجهم را صرف کسى کردم که مرا نادیده میگرفت و عیناً مرا مورد بى توجهى قرار میداد !

و این نبرد سخت و طاقت فرسایى بود براى روحِ من که تمایل شدید و بى انتهایى به عشق ورزیدن داشت !

سرانجام در نبردى بى حاصل، که نبرد من با خودم بود شکست خوردم ، تار و پود افسانه ى عاشقانه ام بى درنگ از هم گسست و شعله ى شوقم فوراً خاکستر شد !

با تن و بدنى کوفته و سراسر رخوت و کوبیدگى ،

در گوشه اى از ناکجاى جهانم ،

از پا در آمدم و به زانو افتادم !

عشق ، مرا در هم کوفته بود !

امید ، مرا ترکـ گفته بود !

و کششى در من نمانده بود !

براى ادامه دادن آنچه که روزى با شوق آغاز کرده بودم !

پایانِ نافرجام .

و دیگر هیچ !

شاید کمى تنفر، اندکى بیزارى و 

گهگاهى هم هیجانات زودگذر ناشى از حس انتقام و 

تمایل به بازستاندنِ آنچه که در این راه ، صرف کرده بودم !

تمایل به بازستاندنِ هویتِ من ،

شاملِ عقایدِ کاملا شخصى و شدیدا مثبت اندیشانه ، ذهنیتى کودکانه، نگاهى پر شور و کله اى پر باد، روحى ماجراجو و داستانسرا و قلبى دائما به شوق آمده که همگى در مسیر این داستان دستخوش تغییراتِ نه چندان خوشایند و غیر قابل بازگشت شده بودند .

تمایل به بازستاندنِ همه ى امیالى که لگدمالِ دوپاى لاغر و نحیفِ او گشته بودند !

البته چیزى نیست !

اکنون ، نگاهى منتقدانه به تصویر خودم در آن روزها مى اندازم ، دستم را زیر چانه ام میزنم ، صدایم را صاف میکنم و قدرتمند میگویم : اشتباه از خودم بود !

و اینگونه سعى میکنم خودم را فردى مستحکم ، با اراده و مسئولیت پذیر جلوه دهم ! 

حال آنکه در عمق هاى بیشتر از وجودم

کسى هست که میداند ابدا مقصر نبوده !

کسى که طلبکارانه نگاه میکند ،

و عاجزانه مى گرید !

او ، همان دختر عاشق پیشه ى پر اشتیاقِ قبل از من است !

همان کسى که زیر پوسته ى جدیدم پنهانش کردم !

و سعى میکنم با بهانه ها و ترفند هاى مختلف فریبش دهم تا دست از گلایه و شکایت و غر زدن هاى مداومش بردارد !

او کسى است که معتقد است اشتباهى نکرده !

تنها جرمش را مهربانى و عشق ورزیدن میداند !

تمام دنیا و على الخصوص آن پسرکـ ("کـ" اینجا نه از جهت کوچکى و کَم سالى که بخاطر حقارت و تنگ نظرىِ اوست که نوشِ جانش باشد!) را مقصر تمام رنج هایش میداند !

او دخترى است که در جمع جلوى دهانش را میگیرم

تا مودب بنظر برسم !

گریه هایش را پنهان میکنم ، تا تظاهر کنم عاقلم !

و بهانه اش را با فریبکارى و وعده هاى واهى و دروغین مى بُرم تا وقتم را صرف چیزهایى بکنم که یکـ انسان بالغ باید بکند !

او کسى است که قربانى اش میکنم !

تا شبیه به بقیه باشم و مقبولِ جامعه !

او، من است !

" مَن " ...