کسى چه میداند !
شاید هم آن شب ها ، غرق در لذت و شوق
دچار به ناسپاسى بودم !
آن شب هاى معجزه آسا !
با آسمانِ نیلگون .
هواى خنکـ .
و ستارگانش !
درخشان و طلایى رنگ !
آن شب ها !
همه چیز شبیه به معجزه بود و شاید من ماتِ این معجزه
آلوده به قدرناشناسى بودم !
شب هایى که چون بلند تر از یکـ شب بود،
خیال کردم شیوه ى هر شب است !
معجزه اى که چون بیش از یکـ مرتبه رخ داد،
گمان کردم روالِ معمولِ زندگیست !
موهبتى به خصوص ! هدیه اى استثنایى !
چقدر از این موهبت ها امروز اطرافمان هست و ما بى خبر،
غرق در گمراهى و خامى ، خیال میکنیم معمول و همیشگى ست !
گویى هر چه بیشتر مى بینیم کورتر مى شویم و
هر چه بیشتر داریم ، نیازمند تریم !
امشب، که آسمان پوشیده از ابر است ،
آن هم نه ابرهاى باران و ابرهاى خوشحالى !
که از آن ابرهاى خاکسترىِ دلگیر !
امشب،
زیر این آسمانِ گَرد گرفته ى خاکسترى،
مى فهمم که آن شب ها، هر شب نبود !
مى فهمم که همه اش معجزه بود ، طولانى اما کوتاه !
آنچنان طولانى که در نظرم به ابدیتى مى مانِست و
اینچنین کوتاه که امشب، هیچ اثرى از آثارش نیست !
جز تصویرى گذرا، که با بستن چشمانم از خاطرم مى گذرد... تصویرى که حتى واضح هم نیست !
مبهم است و خط خطى .
آن شب هاى خوب ...
آن شب ها که عشق، حقیقتا همراهم بود،
کنارم مى نشست، با من مى خندید و با من گریه مى کرد...
آن شب ها که دورترین آرزوها به اشاره اى مهیا بود،
آن شب هاى پر ستاره !
که هر ستاره اى، به دست دراز کردنى، چیدنى بود...