با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^
با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^

همین

اهمیت ندادن .

این چیزیه که باید یاد بگیرم .

شاید این طبیعته .

حداقلش دیگه تعجب نمیکنم !

از روبرو شدن با واقعیتِ آدما .

همیشه میدونم ،

پشت هر نقابی ،

صورتی هست ...

و روی هر صورتی ،

نقابی .

انتظار معجزه ندارم :)

جا نمیخورم .

نا امید نیستم .

فقط ولش میکنم .

فراموشش میکنم .

درخت

وقتی میگم اون آدم سابق نمیشم

منظورم اینه که یه نهال وقتی به اندازه ی حتی چند ماه رشد میکنه

دیگه نمیتونه به عقب برگرده !!!!

نمیتونی جلوی رشدتُ بگیری !

فرقی نمیکنه !

این زندگی مجموعه ای از بهار ها و زمستان هاست ...!

ما ، درختای کوچولویی که داریم بزرگ میشیم ...

گاهی بزرگ شدن میتونه ترسناک باشه ... اما میدونیم که اجتناب ناپذیره !

گاهی زندگی بی رحم بنظر میاد !

چون درست بعد از شکفتن شکوفه هامون ، باد پاییزی میوزه و تموم قشنگیا رو با خودش میبره ...

عشق ، دوستی ، امید ، ایمان ...

شکوفه هامون ، غنچه هامون ، میوه هامون ...

هر قسمت از وجودمون که روزها و شب ها کنارمون بودن ...

توی قلبمون ... رشد کردن ... ریشه کردن ...

چیزایی که انقد باورشون داریم هرگز نمیتونیم باور کنیم ممکنه روزی فرو بپاشن ...

اما این زمین گرده ! و می چرخه ! این جهان یه دایره از بی نهایته ...

دایره ی از نو شروع کردن ... راز زندگی اینه !

"درخت باش "

یه درخت ... از وقتی که شروع به رویش میکنه ...

در برابر ، باد و طوفان می ایسته ...

هر بهار یاد میگیره که چطور زیبایی درونشو ، به نمایش بذاره ...

چطور سبز و با طراوت باشه ...

چطور هر غنچه رو با تمام وجودش پرورش بده تا شکفته بشن و به نهایت زیبایی برسه ...

یاد میگیره که چطور سایه ای باشه روی سر آدمایی که ازش کوچیکترن !

آدمای ضعیف ... خسته ... بی طاقت ..

و هر پاییز ، یاد میگیره که چطور بگذره !

زرد شدنِ سر سبزیاشو تماشا کنه و گله ای نکنه ...

یاد میگیره که با دلتنگی یکی بشه ...

و با تموم وجودش اندوه زندگی رو احساس کنه ...

و هر زمستون ...

وقتی که وقتِ جدایی میرسه ...

یاد میگیره که دستاشو باز کنه و بذاره هر تیکه از وجودش ...

که روزها و شب ها رشد و رویششُ تماشا کرده ، بره ...

یاد میگیره که هیچ چیزی ابدی نیست ...

و باید بگذره ...

یاد میگیره که بگذره ...

اما نا امید نشه !

و میدونه که بهار ... تو راهه !

میدونه که دوباره از نو شروع میکنه ...

و هر بار ، بزرگتر از قبل ...

کامل تر از قبل ...

سبز میشه و زیبایی ای که هستی بهش هدیه کرده

به هستی هدیه میکنه ...

زندگی چرخه ی رویشه ...

باید بگذری تا بدست بیاری ...

همونطور که بهاری میشی ...

باید زمستونم در آغوش بکشی ...

باید

"درخت باشی " ...

گاهی وقتا

دلم واسه همه حسآیی که روزی تجربه کردم

تنگ میشه ...

خیلی تنگ ...

خِی - لی  تَن - گع ...

وقتی نمیدونم چی واسم بهتره ...!

یه حسایی ،

یه جاهایی ،

میمونن ...

منتظرِ روزی که برگردی ...

تا دوباره ، یه لحظه

یه حال

یه روزِ خاصُ

برات تداعی کنن...

طوری که انگار خیلی دوره ...

و خیلی نزدیک ...!

"موسیقی" ...

یه "عطر" ...

یه "صدا"  ، "لحن" ...

حتی نوع "نورِ" یه محیط ...

بعضی وقتا میرم !...

تو یه دنیای دیگه !

یه دنیای دیگه ...

که یه زمانی ، جزئی از این دنیا بوده ...

اما الان ،

انگار یه تیکه ی جدا افتاده ...

یه بخشِ مجزا !

یه چیز جداگانه ست ...