در تاریکىِ شب
میتوان بى مرز ، رویا دید .
اما روشنایىِ روز را باید
در مسیر تحقق رویاهاى شبانه
طى نمود ...
روز، براى پروراندن رویا زیادى روشن است
و شب، براى قدم برداشتن زیادى تاریکـ .
در تاریکىِ ژرف میتوان
عارى از ترس و تردید
و آسوده از قضاوت و تهدید
رویا پروراند،
شب که مى شود
باید از قفسِ عقل بیرون جَست
و مرغِ خیال را تا بى انتها پَر داد !
صبح ،
باید با چشمان باز مسیرى واقعى را پیمود
تا عقل روشن را نیز به حقیقتى که قَلب پاکـ ،
شبانه و بى محنت به آن دست مى یابد، رسانید .
شب، مهد پرورش رویا، محل جستجو و کشف نقشه ى گنج است ...
صبح، جاده اى ست که باید پیموده شود،
براى یافتن آن گنجینه پنهان .
.
.
.
زندگى همواره سفر کردن است؛
شبانه ، با چشمان بسته در رویا
و هنگامِ صبح ، در جهانى بیدار با آگاهى .
اما نهایتاً غایت این سفرها یکى ست .
آرزوى حقیقىِ هر کس
غایت سفر و جستجوى شبانه روزىِ اوست .
آرى !
حقیقت همانست که پائولو میگفت :
"افسانه ى شخصى هر کس، غایت هستى اوست"
.
.
.
و این دومین بار است که من افسانه اى براى خود
مى پرورانم ...!
اولین بار...
و میفرماید که
شب که میشه، به عشق تو، غزل غزل صدا میشم
بعععله ...!