اولین بار عاشقانه اى بود عارى از من.
این بار نیز افسانه اى عاشقانه است اما
مملوء از وجودِ من است.
افسانه اى که از من ، توانایى و استعداد نهفته ام ، نیروى ذاتى و کشش درونى ام در جهت نیکـ بودن و نیکى کردن سرچشمه مى گیرد ...
افسانه اى که بر خلاف افسانه ى اول، عبث و هوس آلود و بازیگوشانه نیست .
و اینبار آنچنان سازنده است که اگر مقدمات آن فراهم شود تحققش در سایه ى تلاش، امید، باور والبته یارى و تاییدِ آن بخش از هستى که کارها راست و ریست میکند حتمى ست !
اولین بار، خودم را براى زنده کردن احساسِ شادى و خوشبختىِ اجبارى در یکـ نفر دیگر، سرکوب کرده و تا حد زیادى نادیده گرفتم !
سعى کردم احساس دوست داشته شدن را به کسى بدهم که در مقابل به من احساس دوست نداشتنى بودن را القاء میکرد .
توجهم را صرف کسى کردم که مرا نادیده میگرفت و عیناً مرا مورد بى توجهى قرار میداد !
و این نبرد سخت و طاقت فرسایى بود براى روحِ من که تمایل شدید و بى انتهایى به عشق ورزیدن داشت !
سرانجام در نبردى بى حاصل، که نبرد من با خودم بود شکست خوردم ، تار و پود افسانه ى عاشقانه ام بى درنگ از هم گسست و شعله ى شوقم فوراً خاکستر شد !
با تن و بدنى کوفته و سراسر رخوت و کوبیدگى ،
در گوشه اى از ناکجاى جهانم ،
از پا در آمدم و به زانو افتادم !
عشق ، مرا در هم کوفته بود !
امید ، مرا ترکـ گفته بود !
و کششى در من نمانده بود !
براى ادامه دادن آنچه که روزى با شوق آغاز کرده بودم !
پایانِ نافرجام .
و دیگر هیچ !
شاید کمى تنفر، اندکى بیزارى و
گهگاهى هم هیجانات زودگذر ناشى از حس انتقام و
تمایل به بازستاندنِ آنچه که در این راه ، صرف کرده بودم !
تمایل به بازستاندنِ هویتِ من ،
شاملِ عقایدِ کاملا شخصى و شدیدا مثبت اندیشانه ، ذهنیتى کودکانه، نگاهى پر شور و کله اى پر باد، روحى ماجراجو و داستانسرا و قلبى دائما به شوق آمده که همگى در مسیر این داستان دستخوش تغییراتِ نه چندان خوشایند و غیر قابل بازگشت شده بودند .
تمایل به بازستاندنِ همه ى امیالى که لگدمالِ دوپاى لاغر و نحیفِ او گشته بودند !
البته چیزى نیست !
اکنون ، نگاهى منتقدانه به تصویر خودم در آن روزها مى اندازم ، دستم را زیر چانه ام میزنم ، صدایم را صاف میکنم و قدرتمند میگویم : اشتباه از خودم بود !
و اینگونه سعى میکنم خودم را فردى مستحکم ، با اراده و مسئولیت پذیر جلوه دهم !
حال آنکه در عمق هاى بیشتر از وجودم
کسى هست که میداند ابدا مقصر نبوده !
کسى که طلبکارانه نگاه میکند ،
و عاجزانه مى گرید !
او ، همان دختر عاشق پیشه ى پر اشتیاقِ قبل از من است !
همان کسى که زیر پوسته ى جدیدم پنهانش کردم !
و سعى میکنم با بهانه ها و ترفند هاى مختلف فریبش دهم تا دست از گلایه و شکایت و غر زدن هاى مداومش بردارد !
او کسى است که معتقد است اشتباهى نکرده !
تنها جرمش را مهربانى و عشق ورزیدن میداند !
تمام دنیا و على الخصوص آن پسرکـ ("کـ" اینجا نه از جهت کوچکى و کَم سالى که بخاطر حقارت و تنگ نظرىِ اوست که نوشِ جانش باشد!) را مقصر تمام رنج هایش میداند !
او دخترى است که در جمع جلوى دهانش را میگیرم
تا مودب بنظر برسم !
گریه هایش را پنهان میکنم ، تا تظاهر کنم عاقلم !
و بهانه اش را با فریبکارى و وعده هاى واهى و دروغین مى بُرم تا وقتم را صرف چیزهایى بکنم که یکـ انسان بالغ باید بکند !
او کسى است که قربانى اش میکنم !
تا شبیه به بقیه باشم و مقبولِ جامعه !
او، من است !
" مَن " ...
اما هر لحظه که میگذره، من جدیدی در تو پدید میاد
"و اینگونه سعى میکنم خودم را فردى مستحکم ، با اراده و مسئولیت پذیر جلوه دهم !"
در حال حاضر،من اصلی، این فرد هستش...
از این جهت بهش نگاه نکرده بودم !!!