با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^
با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^

گاهی وقتا

دلم واسه همه حسآیی که روزی تجربه کردم

تنگ میشه ...

خیلی تنگ ...

خِی - لی  تَن - گع ...

آیینه آیینه !

اما انگار دنیا ، همونیُ که روزی به کسی میدی ،

بهت برمیگردونه ...!

احساس میکنم تنها گذاشته شدم ، بخاطر اینکه تنهاش گذاشتم !

اون روزا رو به یاد دارم ... حتی از نظر زمانی ام قابل توجیهه !

اینجوری نیست که خودمو سرزنش کنم یا اظهار پشیمونی یا حسرت کنم !

فقط میخوام بگم که این چیزیه که حقیقت داره !

مثل آیینه ای که تصویر خودتو  بهت نشون میده ...

احساس نارضایتی نمیکنم ...

یا هر چیز دیگه ای ...

حتی براش خوشحالم ... اگه من باعث شده باشم که تغییرات مثبتی توی زندگیش

رخ داده باشه ... هر چند بخاطرشون ، رنجی رو متحمل شده باشه ...

میدونم که ارزششُ داره ! همونطور که برای من داشت !

با اینکه سخت بود ... اما نهایتا باعث شد با خودم روبرو بشم ...

و در عین حال ، تجربه ی یه معجزه ، چیزِ کمی نیست !

من هنوزم معتقدم !

به معجزه .

اون شَبا

کسى چه میداند !

شاید هم آن شب ها ، غرق در لذت و شوق

دچار به ناسپاسى بودم !

آن شب هاى معجزه آسا !

با آسمانِ نیلگون .

هواى خنکـ .

و ستارگانش !

درخشان و طلایى رنگ !

آن شب ها !

همه چیز شبیه به معجزه بود و شاید من ماتِ این معجزه

آلوده به قدرناشناسى بودم !

شب هایى که چون بلند تر از یکـ شب بود، 

خیال کردم شیوه ى هر شب است !

معجزه اى که چون بیش از یکـ مرتبه رخ داد،

گمان کردم روالِ معمولِ زندگیست !

موهبتى به خصوص ! هدیه اى استثنایى !

چقدر از این موهبت ها امروز اطرافمان هست و ما بى خبر،

غرق در گمراهى و خامى ، خیال میکنیم معمول و همیشگى ست !

گویى هر چه بیشتر مى بینیم کورتر مى شویم و

هر چه بیشتر داریم ، نیازمند تریم !

امشب، که آسمان پوشیده از ابر است ،

آن هم نه ابرهاى باران و ابرهاى خوشحالى !

که از آن ابرهاى خاکسترىِ دلگیر !

امشب، 

زیر این آسمانِ گَرد گرفته ى خاکسترى،

مى فهمم که آن شب ها، هر شب نبود !

مى فهمم که همه اش معجزه بود ، طولانى اما کوتاه !

آنچنان طولانى که در نظرم به ابدیتى مى مانِست و

اینچنین کوتاه که امشب، هیچ اثرى از آثارش نیست !

جز تصویرى گذرا، که با بستن چشمانم از خاطرم مى گذرد... تصویرى که حتى واضح هم نیست ! 

مبهم است و خط خطى . 

آن شب هاى خوب ...

آن شب ها که عشق، حقیقتا همراهم بود،

کنارم مى نشست، با من مى خندید و با من گریه مى کرد...

آن شب ها که دورترین آرزوها به اشاره اى مهیا بود، 

آن شب هاى پر ستاره !

که هر ستاره اى، به دست دراز کردنى، چیدنى بود...


دنیا هنوزم قشنگیاشو داره :)

تو، دیگه رویاى من نیستى ولى !

آسمونِ شب، هنوزم قشنگه ... :)

میتونى باور کنى ؟... هنوزم قشنگه .

قبلِ تو، قشنگیاشو ندیدم ،

تو اومدى و فکر کردم دلیل این قشنگیا تویى !

فکر کردم تو سرم صداى توئه که گرمه !

تو چشام، نگاه توئه که گرمه !

فکر کردم برى همه چى سرد میشه

ولى نشد !

فکر کردم برى رویا میمیره

ولى نمرد !

تو قشنگ بودى ولى !

قشنگىِ دنیا تو نبودى !

اولین بار !

اولین بار عاشقانه اى بود عارى از من.

این بار نیز افسانه اى عاشقانه است اما

مملوء از وجودِ من است.

افسانه اى که از من ، توانایى و استعداد نهفته ام ، نیروى ذاتى و کشش درونى ام در جهت نیکـ بودن و نیکى کردن سرچشمه مى گیرد ...

افسانه اى که بر خلاف افسانه ى اول، عبث و هوس آلود و بازیگوشانه نیست .

و اینبار آنچنان سازنده است که اگر مقدمات آن فراهم شود تحققش در سایه ى تلاش، امید، باور والبته یارى و تاییدِ آن بخش از هستى که کارها راست و ریست میکند حتمى ست ! 

اولین بار، خودم را براى زنده کردن احساسِ شادى و خوشبختىِ اجبارى در یکـ نفر دیگر، سرکوب کرده و تا حد  زیادى نادیده گرفتم !

سعى کردم احساس دوست داشته شدن را به کسى بدهم که در مقابل به من احساس دوست نداشتنى بودن را القاء میکرد .

توجهم را صرف کسى کردم که مرا نادیده میگرفت و عیناً مرا مورد بى توجهى قرار میداد !

و این نبرد سخت و طاقت فرسایى بود براى روحِ من که تمایل شدید و بى انتهایى به عشق ورزیدن داشت !

سرانجام در نبردى بى حاصل، که نبرد من با خودم بود شکست خوردم ، تار و پود افسانه ى عاشقانه ام بى درنگ از هم گسست و شعله ى شوقم فوراً خاکستر شد !

با تن و بدنى کوفته و سراسر رخوت و کوبیدگى ،

در گوشه اى از ناکجاى جهانم ،

از پا در آمدم و به زانو افتادم !

عشق ، مرا در هم کوفته بود !

امید ، مرا ترکـ گفته بود !

و کششى در من نمانده بود !

براى ادامه دادن آنچه که روزى با شوق آغاز کرده بودم !

پایانِ نافرجام .

و دیگر هیچ !

شاید کمى تنفر، اندکى بیزارى و 

گهگاهى هم هیجانات زودگذر ناشى از حس انتقام و 

تمایل به بازستاندنِ آنچه که در این راه ، صرف کرده بودم !

تمایل به بازستاندنِ هویتِ من ،

شاملِ عقایدِ کاملا شخصى و شدیدا مثبت اندیشانه ، ذهنیتى کودکانه، نگاهى پر شور و کله اى پر باد، روحى ماجراجو و داستانسرا و قلبى دائما به شوق آمده که همگى در مسیر این داستان دستخوش تغییراتِ نه چندان خوشایند و غیر قابل بازگشت شده بودند .

تمایل به بازستاندنِ همه ى امیالى که لگدمالِ دوپاى لاغر و نحیفِ او گشته بودند !

البته چیزى نیست !

اکنون ، نگاهى منتقدانه به تصویر خودم در آن روزها مى اندازم ، دستم را زیر چانه ام میزنم ، صدایم را صاف میکنم و قدرتمند میگویم : اشتباه از خودم بود !

و اینگونه سعى میکنم خودم را فردى مستحکم ، با اراده و مسئولیت پذیر جلوه دهم ! 

حال آنکه در عمق هاى بیشتر از وجودم

کسى هست که میداند ابدا مقصر نبوده !

کسى که طلبکارانه نگاه میکند ،

و عاجزانه مى گرید !

او ، همان دختر عاشق پیشه ى پر اشتیاقِ قبل از من است !

همان کسى که زیر پوسته ى جدیدم پنهانش کردم !

و سعى میکنم با بهانه ها و ترفند هاى مختلف فریبش دهم تا دست از گلایه و شکایت و غر زدن هاى مداومش بردارد !

او کسى است که معتقد است اشتباهى نکرده !

تنها جرمش را مهربانى و عشق ورزیدن میداند !

تمام دنیا و على الخصوص آن پسرکـ ("کـ" اینجا نه از جهت کوچکى و کَم سالى که بخاطر حقارت و تنگ نظرىِ اوست که نوشِ جانش باشد!) را مقصر تمام رنج هایش میداند !

او دخترى است که در جمع جلوى دهانش را میگیرم

تا مودب بنظر برسم !

گریه هایش را پنهان میکنم ، تا تظاهر کنم عاقلم !

و بهانه اش را با فریبکارى و وعده هاى واهى و دروغین مى بُرم تا وقتم را صرف چیزهایى بکنم که یکـ انسان بالغ باید بکند !

او کسى است که قربانى اش میکنم !

تا شبیه به بقیه باشم و مقبولِ جامعه !

او، من است !

" مَن " ...