یه عالمه دلتنگی .
ولی یه چیزایی فهمیدم .
البته فهمیدن به چه کار آید ؟
قبلتر که کمتر می فهمیدم بهتر می دیدم ...
انگار دیدم واضح تر بود ...
فهم ، به جای واضح کردنِ همه چی ،
همه چی رو مبهم تر میکنه ...
دیگه کاری ندارم !
بیخیال شدم ...
که چی ؟
دنیای توی سرم ،
از این بیرون داره غیر قابل تحمل تر میشه ...
میخوام بیام بیرون ...
از سرم .
و خب ،
بیرون اومدنی در کار نیست ،
چون
غاز بیرون است .