با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^
با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^

هنوزم

هنوزم تِم و قالب این وبلاگمو دوست دارم.

همینطور اسمشو.

این بیرون خیلی چیزا عوض شده.

اما توی این وبلاگ.

توی این نوشته های قدیمی.

انگار که زمان متوقف شده.

هر چند خوشحالم که نشده.

و ناراحتم که نشده.

به یک اندازه ممنونم از گذر زمان و به همون اندازه بیزارم ازش :)

غازی که در بطری کوکاکولا حبس کردی ...

یه عالمه دلتنگی .

ولی یه چیزایی فهمیدم .

البته فهمیدن به چه کار آید ؟

قبلتر که کمتر می فهمیدم بهتر می دیدم ...

انگار دیدم واضح تر بود ...

فهم ، به جای واضح کردنِ همه چی ،

همه چی رو مبهم تر میکنه ...

دیگه کاری ندارم !

بیخیال شدم ...

که چی ؟

دنیای توی سرم ،

از این بیرون داره غیر قابل تحمل تر میشه ...

میخوام بیام بیرون ...

از سرم .

و خب ،

بیرون اومدنی در کار نیست ،

چون

غاز بیرون است .

ر - واو - ی - الف

رویا ؟

کدوم رویا ؟!


اوهوم !!!!

بذار بهت بگم !

احساسی ندارم .

همش همینه .

و خب حداقل از داشتنِ یه حسِ بد ،

خیلی بهتره .

هوم ؟

با افتخار !

انقد خسته ام که

تُف تو همه چی .

خخخخخخخخخـــــتُف .