واسه منى که اغلب تو "فکرام" زندگى میکنم
اینکه الان نشستم اینجا و دائما یاد گذشته میوفتم
اصلا چیز عجیبى نیست
اینکه حالِ خوشحالى ندارم اما
دارم یه آهنگ عاشقانه ى سَرخوش طور متناسب با احوالِ این رِلاى دهه هشتادى گوش میدم و
هیچ تمایلى به عوض کردنش ندارم
اینکه نمیدونم .
نمیدونم به معنى واقعى و تسلیم کامل در برابر این ندونستن !
اینکه هیچ تمایلى به روشن شدن قضیه و فهمیدن اینکه
چى به چیه و دنیا دست کیه ندارم !
قبلا توى خودم فرو رفته بودم و هیچ علاقه اى به بیرون اومدن از دنیاى درونم نداشتم
اما امروز .
عملا هر جا رو بگردم نمیتونم خودمو پیدا کنم .
در واقع اینکه واقعا کجام کمترین اهمیتو داره ...
امروز نه توى خودمم ، نه بیرون از خودم .
در واقع هیچ احساس تعلقى نمیکنم ...
حتى دلتنگم نیستم !
مات و بى حس ،
دچار یه خلاء اَم .
خلاء فکرى ، خلاء عاطفى ، خلاء اعتقادى !
هیچ .
تمامِ من
هیچه .
و به جز این هیچى نیست .
یه چیزایى رو خودمون میدونیم ولى
انگار تا از بقیه نشنویم نمیتونیم باورش کنیم !
یه نفر از یه نفرِ دیگه نقل کرد:
"خودمون خیلی جاها که دلمون میخواد
نمی تونیم بریم ،ولی فکرمون رو که میشه جاهای خوب بفرستیم ..."
و من بعد از خوندن این جمله ،
به شدت احساس نادانى کردم !
چون حقیقته ! حقیقتِ محض !
ما آدما دائم اعتراض میکنیم که چرا موقعیت هاى خوبى که باید داشته باشیمو نداریم !
بخاطر هر شکست و ناامیدى و ناکامى ،
فراهم نبودنِ شرایط و وسائل و لوازمِ کامیابى و
محدودیت و ناتوانىِ غیر ارادى و غیره و غیره رو
مقصر میدونیم !
اما حتى قدرت استفاده و کنترل فکرمونو هم نداریم !
اینکه دیگه دست خودمونه هان ؟!
نه محدودیتى واسش هست نه ممنوعیتى !
فکرِ خودمونه ! مالِ ماست و ما مختاریم که به هر جهتى و سویى که دلمون میخواد به پرواز درش بیاریم !
اما من و امثالِ من چیکار میکنیم ؟!
بدترین ، تاریکترین، سیاهترین و ظالمانه ترین افکارو به خودمون تحمیل میکنیم !
اسمش اگه خودآزارى نیست پس چیه ؟!
خودمون بدترین ها رو به خودمون تحمیل میکنیم
و انتظار داریم دنیا بهمون خوبى کنه !
چه پر توقع !!!
اینجاست که اون جمله ى نقل شده ى اول پستُ باید طلا بگیریم !
^_^
وقتى
چیزاى کوچیکـ ، میتونن بى اندازه ناراحتت کنن
چیزاى کوچیکـِ دیگه اى ام میتونن بى نهایت شادِت کنن !
این میتونه یه امتیاز باشه !
مگه نه ؟...
کسى چه میداند !
شاید هم آن شب ها ، غرق در لذت و شوق
دچار به ناسپاسى بودم !
آن شب هاى معجزه آسا !
با آسمانِ نیلگون .
هواى خنکـ .
و ستارگانش !
درخشان و طلایى رنگ !
آن شب ها !
همه چیز شبیه به معجزه بود و شاید من ماتِ این معجزه
آلوده به قدرناشناسى بودم !
شب هایى که چون بلند تر از یکـ شب بود،
خیال کردم شیوه ى هر شب است !
معجزه اى که چون بیش از یکـ مرتبه رخ داد،
گمان کردم روالِ معمولِ زندگیست !
موهبتى به خصوص ! هدیه اى استثنایى !
چقدر از این موهبت ها امروز اطرافمان هست و ما بى خبر،
غرق در گمراهى و خامى ، خیال میکنیم معمول و همیشگى ست !
گویى هر چه بیشتر مى بینیم کورتر مى شویم و
هر چه بیشتر داریم ، نیازمند تریم !
امشب، که آسمان پوشیده از ابر است ،
آن هم نه ابرهاى باران و ابرهاى خوشحالى !
که از آن ابرهاى خاکسترىِ دلگیر !
امشب،
زیر این آسمانِ گَرد گرفته ى خاکسترى،
مى فهمم که آن شب ها، هر شب نبود !
مى فهمم که همه اش معجزه بود ، طولانى اما کوتاه !
آنچنان طولانى که در نظرم به ابدیتى مى مانِست و
اینچنین کوتاه که امشب، هیچ اثرى از آثارش نیست !
جز تصویرى گذرا، که با بستن چشمانم از خاطرم مى گذرد... تصویرى که حتى واضح هم نیست !
مبهم است و خط خطى .
آن شب هاى خوب ...
آن شب ها که عشق، حقیقتا همراهم بود،
کنارم مى نشست، با من مى خندید و با من گریه مى کرد...
آن شب ها که دورترین آرزوها به اشاره اى مهیا بود،
آن شب هاى پر ستاره !
که هر ستاره اى، به دست دراز کردنى، چیدنى بود...