با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^
با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^

دیشب

"هنوز نمیدانم 

پَس از تو .

عشق 

در من گم شد

یا مَن در عشق ..."

ممکنه ؟

واسه منى که اغلب تو "فکرام" زندگى میکنم

اینکه الان نشستم اینجا و دائما یاد گذشته میوفتم

اصلا چیز عجیبى نیست

اینکه حالِ خوشحالى ندارم اما

دارم یه آهنگ عاشقانه ى سَرخوش طور متناسب با احوالِ این رِلاى دهه هشتادى گوش میدم و

هیچ تمایلى به عوض کردنش ندارم

اینکه نمیدونم .

نمیدونم به معنى واقعى و تسلیم کامل در برابر این ندونستن !

اینکه هیچ تمایلى به روشن شدن قضیه و فهمیدن اینکه

چى به چیه و دنیا دست کیه ندارم !

قبلا توى خودم فرو رفته بودم و هیچ علاقه اى به بیرون اومدن از دنیاى درونم نداشتم

اما امروز .

عملا هر جا رو بگردم نمیتونم خودمو پیدا کنم .

در واقع اینکه واقعا کجام کمترین اهمیتو داره ...

امروز نه توى خودمم ، نه بیرون از خودم .

در واقع هیچ احساس تعلقى نمیکنم ...

حتى دلتنگم نیستم !

مات و بى حس ،

دچار یه خلاء اَم .

خلاء فکرى ، خلاء عاطفى ، خلاء اعتقادى !

هیچ .

تمامِ من

هیچه .

و به جز این هیچى نیست .

از اون حرفاى خوب

یه چیزایى رو خودمون میدونیم ولى

انگار تا از بقیه نشنویم نمیتونیم باورش کنیم !

یه نفر از یه نفرِ دیگه نقل کرد:

"خودمون خیلی جاها که دلمون میخواد

نمی تونیم بریم ،

ولی فکرمون رو که میشه جاهای خوب بفرستیم ..."

و من بعد از خوندن این جمله ،

به شدت احساس نادانى کردم !

چون حقیقته ! حقیقتِ محض !

ما آدما دائم اعتراض میکنیم که چرا موقعیت هاى خوبى که باید داشته باشیمو نداریم !

بخاطر هر شکست و ناامیدى و ناکامى ،

فراهم نبودنِ شرایط و وسائل و لوازمِ کامیابى و 

محدودیت و ناتوانىِ غیر ارادى و غیره و غیره رو 

مقصر میدونیم !

اما حتى قدرت استفاده و کنترل فکرمونو هم نداریم !

اینکه دیگه دست خودمونه هان ؟!

نه محدودیتى واسش هست نه ممنوعیتى !

فکرِ خودمونه ! مالِ ماست و ما مختاریم که به هر جهتى و سویى که دلمون میخواد به پرواز درش بیاریم !

اما من و امثالِ من چیکار میکنیم ؟!

بدترین ، تاریکترین، سیاهترین و ظالمانه ترین افکارو به خودمون تحمیل میکنیم !

اسمش اگه خودآزارى نیست پس چیه ؟!

خودمون بدترین ها رو به خودمون تحمیل میکنیم 

و انتظار داریم دنیا بهمون خوبى کنه !

چه پر توقع  !!!

اینجاست که اون جمله ى نقل شده ى اول پستُ باید طلا بگیریم !

^_^

چیزاى کوچیکـ

وقتى

چیزاى کوچیکـ ، میتونن بى اندازه ناراحتت کنن

چیزاى کوچیکـِ دیگه اى ام میتونن بى نهایت شادِت کنن !

این میتونه یه امتیاز باشه !

مگه نه ؟...

اون شَبا

کسى چه میداند !

شاید هم آن شب ها ، غرق در لذت و شوق

دچار به ناسپاسى بودم !

آن شب هاى معجزه آسا !

با آسمانِ نیلگون .

هواى خنکـ .

و ستارگانش !

درخشان و طلایى رنگ !

آن شب ها !

همه چیز شبیه به معجزه بود و شاید من ماتِ این معجزه

آلوده به قدرناشناسى بودم !

شب هایى که چون بلند تر از یکـ شب بود، 

خیال کردم شیوه ى هر شب است !

معجزه اى که چون بیش از یکـ مرتبه رخ داد،

گمان کردم روالِ معمولِ زندگیست !

موهبتى به خصوص ! هدیه اى استثنایى !

چقدر از این موهبت ها امروز اطرافمان هست و ما بى خبر،

غرق در گمراهى و خامى ، خیال میکنیم معمول و همیشگى ست !

گویى هر چه بیشتر مى بینیم کورتر مى شویم و

هر چه بیشتر داریم ، نیازمند تریم !

امشب، که آسمان پوشیده از ابر است ،

آن هم نه ابرهاى باران و ابرهاى خوشحالى !

که از آن ابرهاى خاکسترىِ دلگیر !

امشب، 

زیر این آسمانِ گَرد گرفته ى خاکسترى،

مى فهمم که آن شب ها، هر شب نبود !

مى فهمم که همه اش معجزه بود ، طولانى اما کوتاه !

آنچنان طولانى که در نظرم به ابدیتى مى مانِست و

اینچنین کوتاه که امشب، هیچ اثرى از آثارش نیست !

جز تصویرى گذرا، که با بستن چشمانم از خاطرم مى گذرد... تصویرى که حتى واضح هم نیست ! 

مبهم است و خط خطى . 

آن شب هاى خوب ...

آن شب ها که عشق، حقیقتا همراهم بود،

کنارم مى نشست، با من مى خندید و با من گریه مى کرد...

آن شب ها که دورترین آرزوها به اشاره اى مهیا بود، 

آن شب هاى پر ستاره !

که هر ستاره اى، به دست دراز کردنى، چیدنى بود...