با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^
با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^

چرا ؟!

چون قوه ی ادراکم به کلی ترکیده !!!

یه چرای دیگه ؟!

بخاطر اینکه زیادی خرج کردم ازش...!

الان فهمم ته کشیده ... عاطفم نم کشیده...

تنها چیزی که مونده یه کله ی پوکِ فرفریه ! با یه سرخوشیِ حِمار گونه ... ^-^

یعنی نمیدونم خودمو زدم به خریت یا خریتو زدم به خودم ...

به هر حال این دل دیگه اون دل نیست !

ترجیحم اینه که از اینجا به بعدِ زندگانی بیشتر از باسَنَم استفاده کنم تا دلم ...!

یعنی میخوام بزنم تو کارِ شُل کردن و قِر دادن...!

این جهان به دَمی غمی نیارزد ... پَس شُلِش کن و بلرزون اِی مترسک !...

"میخواستم یه دونه از اون غزل – قصیده های فلسفی رو کنم ... دیدم هیچی بارم نی ...

خودکفایی پیشه کرده یه اندرزِ نیم خَطی از خودم دَر کردم ... همینم کارمونو راه میندازه به هر حال... :)))