با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^
با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^

آیینه آیینه !

اما انگار دنیا ، همونیُ که روزی به کسی میدی ،

بهت برمیگردونه ...!

احساس میکنم تنها گذاشته شدم ، بخاطر اینکه تنهاش گذاشتم !

اون روزا رو به یاد دارم ... حتی از نظر زمانی ام قابل توجیهه !

اینجوری نیست که خودمو سرزنش کنم یا اظهار پشیمونی یا حسرت کنم !

فقط میخوام بگم که این چیزیه که حقیقت داره !

مثل آیینه ای که تصویر خودتو  بهت نشون میده ...

احساس نارضایتی نمیکنم ...

یا هر چیز دیگه ای ...

حتی براش خوشحالم ... اگه من باعث شده باشم که تغییرات مثبتی توی زندگیش

رخ داده باشه ... هر چند بخاطرشون ، رنجی رو متحمل شده باشه ...

میدونم که ارزششُ داره ! همونطور که برای من داشت !

با اینکه سخت بود ... اما نهایتا باعث شد با خودم روبرو بشم ...

و در عین حال ، تجربه ی یه معجزه ، چیزِ کمی نیست !

من هنوزم معتقدم !

به معجزه .

نهایتا !

مهم اینه که چطوری ازش بیرون بیای !

ناگهان

تغییر !

چیزی شبیه به رویش  ◠☆
جوانه زدن ...


مرضه ؟

نمیدونم این چه مَرَضیه

بعدِ یه مدت یادم میره بخاطرِ یه "چیزایی" چقد عذاب کشیدم و

چه فشارایی رو تحمل کردم !...

چند وقت که میگذره باز مثِ احمقای خیالاتی واقعیتُ فراموش میکنم و

میشینم به توهماتِ قشنگم لبخند میزنم !...

یادم میره تو دنیای واقعی تنها سوغاتشون "تهوعه" ...

چقد خر میتونه باشه آدم مگه ؟

که وایسه بالا سَرِ دیگِ لجن ، هِی هم بزنه ، انتظار داشته باشه مربا ازش دربیاد !...

همممم ؟

بعضیا واقعا از نکبتم نکبت ترن ... فقط این فراموشکاریِ من نمیدونم تا کی میخواد ادامه پیدا کنه !

که هِی یادم بره... هِی بیخیال بشم ... انگار که اتفاقی نیافتاده ...

انگار که هر چی کشیدم ، کشک بوده ...

ببین ...

بذا رُک بگم !

تو سالِ جدید !

گوووورِ بابات .

جینِ لَقِت .

سو جاست پیییس آف حاجی .

تامام .

چرا ؟!

چون قوه ی ادراکم به کلی ترکیده !!!

یه چرای دیگه ؟!

بخاطر اینکه زیادی خرج کردم ازش...!

الان فهمم ته کشیده ... عاطفم نم کشیده...

تنها چیزی که مونده یه کله ی پوکِ فرفریه ! با یه سرخوشیِ حِمار گونه ... ^-^

یعنی نمیدونم خودمو زدم به خریت یا خریتو زدم به خودم ...

به هر حال این دل دیگه اون دل نیست !

ترجیحم اینه که از اینجا به بعدِ زندگانی بیشتر از باسَنَم استفاده کنم تا دلم ...!

یعنی میخوام بزنم تو کارِ شُل کردن و قِر دادن...!

این جهان به دَمی غمی نیارزد ... پَس شُلِش کن و بلرزون اِی مترسک !...

"میخواستم یه دونه از اون غزل – قصیده های فلسفی رو کنم ... دیدم هیچی بارم نی ...

خودکفایی پیشه کرده یه اندرزِ نیم خَطی از خودم دَر کردم ... همینم کارمونو راه میندازه به هر حال... :)))