با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^
با دامَنی از شکوفه ها

با دامَنی از شکوفه ها

در طلاییِ دشت های فرآخ، خواهم دَوید ...^-^

غازی که در بطری کوکاکولا حبس کردی ...

یه عالمه دلتنگی .

ولی یه چیزایی فهمیدم .

البته فهمیدن به چه کار آید ؟

قبلتر که کمتر می فهمیدم بهتر می دیدم ...

انگار دیدم واضح تر بود ...

فهم ، به جای واضح کردنِ همه چی ،

همه چی رو مبهم تر میکنه ...

دیگه کاری ندارم !

بیخیال شدم ...

که چی ؟

دنیای توی سرم ،

از این بیرون داره غیر قابل تحمل تر میشه ...

میخوام بیام بیرون ...

از سرم .

و خب ،

بیرون اومدنی در کار نیست ،

چون

غاز بیرون است .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد