واسه منى که اغلب تو "فکرام" زندگى میکنم
اینکه الان نشستم اینجا و دائما یاد گذشته میوفتم
اصلا چیز عجیبى نیست
اینکه حالِ خوشحالى ندارم اما
دارم یه آهنگ عاشقانه ى سَرخوش طور متناسب با احوالِ این رِلاى دهه هشتادى گوش میدم و
هیچ تمایلى به عوض کردنش ندارم
اینکه نمیدونم .
نمیدونم به معنى واقعى و تسلیم کامل در برابر این ندونستن !
اینکه هیچ تمایلى به روشن شدن قضیه و فهمیدن اینکه
چى به چیه و دنیا دست کیه ندارم !
قبلا توى خودم فرو رفته بودم و هیچ علاقه اى به بیرون اومدن از دنیاى درونم نداشتم
اما امروز .
عملا هر جا رو بگردم نمیتونم خودمو پیدا کنم .
در واقع اینکه واقعا کجام کمترین اهمیتو داره ...
امروز نه توى خودمم ، نه بیرون از خودم .
در واقع هیچ احساس تعلقى نمیکنم ...
حتى دلتنگم نیستم !
مات و بى حس ،
دچار یه خلاء اَم .
خلاء فکرى ، خلاء عاطفى ، خلاء اعتقادى !
هیچ .
تمامِ من
هیچه .
و به جز این هیچى نیست .
گاهی هیچی، همه چیه!
میس کاتوسکای بیزار اما ناچار، عاشق سوسکا
چیزی که بهش رسیدی(خلا)، اصل جنسه
خالی از همه چیز و سرشار از یه چیز...
خودت!
حالا شروع کن با خودت زندگی کن
فکر و عاطفه و اعتقادِ "خودت" رو پیدا کن...بدون هیچ وابستگی خارجی
همین میشه ارزش زندگی خودت.
و زندگی کن :)))
گاهی هیچی، همه چیه!
و خب بعضی از حرفا واقعا جواب ندارن !
^_^